سلام سلام 🖐🏻
گفتم بعد از دو هفته یه پست بزارم 🤭
ساده بود چون امکانات نداشتم🤷🏻♀️
#رویای_من#پارت_27استرس کل وجودمو گرفته بود...قلبم تند میزد...واسه آرامش همگیمون صدقه ای کنار گذاشتم و سوار ماشین شدم...
ذکر یا صاحب الزمان رو مدام تکرار میکردم...
هیچ وقت اینجوری نبودم...افکار منفی به ذهنم میومد که سعی داشتم همه رو فراموش کنم...
خدایا خودت کمکم کن...
ماشین که جلوی در بیمارستان توقف کرد پاهام جون راه رفتن نداشت...سعی کردم خودم رو نگه دارم و به سمت ساختمان حرکت کردیم...
انگار این راه طولانی تر شده بود...
تا رسیدیم به راه رویی که اتاق بابا داخلش بود نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تند کردم و به سمت اتاق رفتم...
دستمو بالا آوردم و روی شیشه گذاشتم...
+سلام بابایی خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده...بابا میشه زود برگردی...بابا حسین من طاقت ندارم اینجوری ببینمت...بابا بلندشو...بابا دخترت داره دق میکنه...
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک می ریختم.
دست کسی رو شونه ام احساس کردم برگشتم دیدم امیرعلی پشت سرم ایستاده...بی هوا خودمو تو آغوشش رها کردم و گریه کردم...
+داداشی، بابا کی خوب میشه...
_خوب میشه عزیزم...بابا خوب میشه.
نگاهی به بابا کردم...یا امام زمان(عج)...
خط صاف دستگاه...اومدن پرستارا و دکترا بالا سرش...دو دستی تو صورتم زدم...
نهههه...بابا حسین...
دکتر ها سعی میکردن بابا رو برگردونن...فقط جیغ میزدم... مامان با دست میزد تو سرش...گریه به هیچ کس امون نمیداد...
با صدای بلند التماس میکردم...بابا برگرد...بابا تو رو به خدا...بابا من بدون شما دووم نمیارم...
اونقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد...
حالا معنی اون همه استرس و میفهمیدم...
چشمام سیاهی میرفت...توان ایستادن نداشتم...افتادم روی زمین...صدایی نمی شنیدم... انگار دنیا دور سرم میچرخید...فقط چهره تار امیرعلی که به صورتم میزد و می دیدم...
کم کم چشمام بسته شد و از حال رفتم...
@Roiayeman
______________________
#رویای_من#پارت_28سه سال بعد...
چقدر امروز دیر می گذشت...خستگی امروز و دلتنگی امونم نمیداد...ساعت آخر این کلاس هم که عین پنیر پیتزا هی کش میاد😪
نگاهی به بچه ها کردم...شیما که با علاقه گوش میداد...عارفه که واو به واو یادداشت میکرد...هانیه هم تو حال و هوای خودش سیر میکرد..
ساعت یک آخرین کلاس امروز رو پشت سر گذاشتم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم؛ میخواستم تاکسی بگیرم که دیدم ماشین امیررضا جلوم توقف کرد...
شیشه رو داد پایین..
+سلام داداش...اینجا چیکار میکنی؟؟
_علیک سلام...سوار شو بهت میگم
در رو باز کردم و سوار شدم. زیر چشمی هی نگاش میکردم ولی بیخیال رانندگی شو میکرد...کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم زودتر قضیه رو بفهمم...
بالاخره دل و زدم به دریا و حرفمو زدم..
+نگفتی...چرا امروز اومدی دنبالم...اصلا مگه شما نباید الان بیمارستان باشی؟! اینجا چیکار میکنی؟
_یواش تر...وایسا باهم بریم😐امروز کار نداشتم...گفتم بیام دنبالت باهم بریم
+اها،پس که اینطور
تا خونه کمی در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم...
در خونه رو که باز کردم غمی نشست رو دلم...چقدر خاطره ها توی این حیاط و خونه گذروندیم...حس دلتنگی خیلی بده...
در حالی که چادرمو در میاوردم گفتم: سلام مامان خوبی؟
مامان کتابی رو که مطالعه میکرد گذاشت رو میز و گفت: سلام عزیزم الحمدالله...خسته نباشی..
+سلامت باشی
فضای خونه بدون وجود کسی که دوستش داری خیلی خسته کننده است...نبودش ازارت میده...مخصوصا اگر وابسته اش شده باشی...
به عکسش روی میز نگاه کردم...پشیمون شدم از حرفام...از اینکه چقدر اذیتش کردم...دلم میخواست گوشیم رو بردارم تا بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم...اما چه فایده که جواب نمیداد...
هنوز توی تصورات و فکر و خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳
@Roiayeman